:)
وارد زندگی یه آدم شدم ... دلم میخواد کمکش کنم ... حتی یه نفر .. فقط یه نفرو از جمع این آدمای بی هدف و انگیزه جدا کنم ...
میدونم خودم آنچنان هدفمند و با انگیزه نیستم ... اما دلم نمیاد الان که موتورش روشن شده و انگیزه پیدا کرده رهاش کنم ... میترسم ول کنه ... شاید باید بعضی وقتا بیشتر مواظب همدیگه باشیم
میدونم خودم الان از همه داغون ترم ولی دلم نمیاد رهاش کنم ...
خدایا هرچی خیرو صلاح تو هست نصیبمون کن
مدرسمونم تموم شد
کل خاطراتم از جلوی چشمام گذشت .. خاطرات دبستان ، راهنمایی ، دبیرستان ...
همیشه هر وقت چیزی یاد میگرفتم به بقیه فوری میگفتم ...
الان دیگه آخر راهم ... فقط کنکور مونده ...
با وجود اینکه دوران خوبی بود اما چیزای ناراحت کننده زیاد به چشمم دیدم ... کنکوری که بیشتر به جای اینکه شبیه یه رقابت علمی باشه یه بازار تجاری بزرگ شده ... اگه میخوای کنکورت رو خوب بدی باید یه عالمه کتاب بخری ...آزمون بدی .... یه سری از معلم ها شروع میکنند همایش های آموزشی میگذارند تو آموزشگاه ها با هزینه های زیاد ..مشاور های مختلف ... که تو تهرانی که من زندگی میکنم هزینه ی همه ی اینا سر سام آور میشه ...
خداروشکر خانوادم توانایی تامین این هزینه هارو تا حدی برای من داشتن ... اما بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اگه کسی نتونه چی ؟؟؟ اگه شرایط مالی برای خریدن این کتاب هارو نداشته باشه ؟؟ اگه نتونه از مشاور خوب راهنمایی بگیره ... باید با آرزو هاش خداحافظی کنه و بزاره تا خاک بخورند ؟؟
یه قانونی هست که میفرماید اگه یه نمونه سوال در کتاب های بازار هست پس لابد بچه ها دیدن و میشه تو کنکور ازش سوال داد ... ما بچه های طفل معصومم که زود تحت تاثیر قرار میگیریم و تو ذهنمون شروع میکنیم به فکر و خیال کردن ... ترس اینکه فلان کتاب فلان نکته رو گفته و نکنه تو کنکور بیاد و ما بلد نباشیم و کنکورو خراب کنیم ... بعدش آبرومون بره ... زحمات پدر مادرمون نابود میشه ... بعدش میریم یه دانشگاه داغون ... پسرا هم که ترس سربازی و خیلی چیزای دیگه ( من تو فکرشون نیستم نمیدونم )... یه عالمه فکر ترسناک میاد جلوی چشمامون و در نتیجه تشریف میبریم جلوی پدر جان با کلی قر و اطفار و لوس بازیای دخترونه دلشو نرم میکنیم و میریم کتاب رو میخریم و کتابی به کتاب های به درد نخور قفسه های کتابمون اضافه میکنیم ...
بیشتر شبیه تجارت شده تا یه رقابت علمی برای وارد شدن به دانشگاهی که فکر میکنیم قراره بشه محل تحقق آرزوهامون مثلا
ای کاش آدمایی که تواناییش رو دارند تو این موقعیت ها به بچه های با استعدادی که توانایی مالی ندارند کمک کنند تا به آرزوهاشون برسند ...
خلاصه مدرسه رفتن منم تموم شد ... شاید یه روزی دلم براش تنگ بشه ... شایدم برم و پشت سرم رو نگاهم نکنم ....
به قول یکی از دوستان الان باید تمرکزت رو کنکورت باشه ... تو حاشیه نری ... از دست تو
بابا من جدا تو حاشیه نرفتم :)
چشم هارا باید شست ... جور دیگر باید دید
هیچ وقت برام رفتن تو چت روم ها جالب نبود چون همیشه فکر میکردم آدمایی که اون تو چت میکنن آدمای بی هدف و بی انگیزه ای هستند ... با خودم میگفتم کسی که تحصیل کرده باشه که اونجا پیداش نمیشه ...
همیشه از دخترای بی هدف و بی انگیزه ای که تو خیابون یا اطرافم میدیدم متنفر بودم ... اینکه میدیدم کل دغدغشون تو زندگی به لوازم آرایش یا لباس و فلان پسر محدود میشه ... دخترایی که کم و بیش درس مخونن بعضیاشون میرن دانشگاه یه مدرک الکی میگیرن میزارن گوشه ی اتاقشون بعدم ازدواج میکنند بچه دار میشن و یه زندگی عادی .... مثل مامان باباهامون
از پسرایی که بی هدف تو خیابونا دور میزنن ، سیگار میکشن ، وقت تلف میکنن و احساسات یه دخترو به بازی میگرفتن متنفر بودم ...
اما الان یه وبلاگ دارم که به نظرم چیز جالبیم هست ... یه روز رفتم چت روم و کلی آدم باسواد دیدم ... با سوادای تنها :)
خودم یه دختر بی انگیزه شدم و دور تا دور جامعم پر از دختر و پسرایی شده که همیشه تو ذهنم ازشون متنفر بودم ....
و ترس اینکه دارم شبیهشون میشم :]
هممون منتظریم یه معجزه اتفاق بیوفته ...
بلد نیستیم زندگی کنیم ... فقط زنده ایم ... فقط نفس میکشیم ... خیلی آدمای بدی شدیم از کنار هم بی تفاوت رد میشیم ... برامون مهم نیست که یه آدم به کمک نیاز داره ... چشمامونو میبندیم و فقط به خودمون فکر میکنیم ... بهم دروغ میگیم ... سر هم کلاه میزاریم ... هر روز هم افسرده تر و ناراحت تر از روز قبل میشیم ...
بعدم با خودمون میگیم عدالت خدا کجاست پس ؟؟ اگه خدا وجود داره خودش به بنده هاش کمک کنه ... چرا به یکی اون همه ثروت و نعمت میده بعد یکی دیگه بچش از بی پولی روی تخت بیمارستان داره ذره ذره از بین میره و پول عملشو نداره .... بعدم با همین دید یا میگن کو خدا یا میگن خدا عادل نیست ...
ولی من خدارو باور دارم ... حضورشو تو زندگیم احساس کردم ... ولی بنده ی خوبی نیستم براش
همیشه با خودم فکر میکردم اصلا برای چی خدا مارو آفرید ... اصلا چرا وجود داریم ...
یه بار اتفاقی از مامانم پرسیدم چرا منو به دنیا آورد ... مامانم گفت چون مادر بودن یه حس خیلی خاصه ... دلت میخواد به بچت محبت کنی .. ازش مراقبت کنی ...با تمام وجودت پرورشش بدی و بزرگش کنی ... برای رسیدن به آرزوهاش کمکش کنی ... جاهای قشنگ و چیزای قشنگ رو نشونش بدی ....
خیلی چیزای دیگه گفت ... که همشون نشون دهنده ی یا عشق پاک و مقدس مادری بود ....
یه شب با خودم داشتم فکر میکردم یاد همین حرفای مامانم افتادم ...
با خودم گفتم خدا مارو آفریده تا بهمون عشق بورزه ...درسته رابطه ی انسانی ما قابل قیاس نیست با عشق خدا به بنده هاش اما از همین چیزای جزئی باید خدامونو بشناسیم ...
زندگی کردن جنبه های فوق العاده ی زیادی داره ... خدا میخواست ما حس های فوق العاده ای رو تجربه کنیم ... مثل حس دوست داشته شدن و دوست داشتن .... حس کمک کردن به دیگران ... شادی .. حس شیرین موفقیت ... حس هایی مثل اینا ... این حس هارو وقتی میتونستیم تجربه کنیم که تو این دنیا زندگی کنیم ...
برای اینکه این حس ها معنی داشته باشن باید مخالفشون هم باشه ... باید بیماری باشه تا از سلامتیمون احساس رضایت کنیم ... باید تنفر باشه تا عشق معنا پیدا کنه ... شکست باید باشه تا موفقیت معنی بده ...
ولی ما بدون اینکه فکر کنیم تا کوچکترین مشکلی پیدا میکنیم شروع میکنیم به ناشکری ...
بعدم قصه ی نا عدلانه بودن این دنیارو وسط میکشیم ..... این فرق وجود داره ... این فرق وجود داره تا ما بتونیم معنی واقعی زندگی رو درک کنیم و همه ی اون حس های زیبارو تجربه کنیم ..
وقتی به کسی که نیازمنده یا گرفتاره کمک میکنیم هم حس زیبای دوست داشته شدن و مهم بودن رو به اون آدم هدیه میدیم هم خودمون از حس رضایتی که تو قلبمون ایجاد شده لذت میبریم ...
چرا نمیخوایم بفهمیم که ما همه به هم وصلیم ... باهم خوش بخت میشیم ... خوش بختی کسی خوشبختیه مارو به خطر نمیندازه ... شادی کسی شادی مارو ازمون نمیگیره بلکه زیادترش میکنه ...
اگه الان دنیامون این شکلی شده تقصیر کیه ؟؟ تقصیر خدا ؟؟؟ معلومه که نه ... خودمون مقصریم ...
و نسبت به هم مسئولیم نمیتونیم بگیم به من چه فلانی گرفتاره یا مشکل داره ... چرا مهربون نباشیم ؟؟
خدایا مارو ببخش که انقدر بنده های بدی برات هستیم ...
خودت بهمون رحم کن
نامی برازنده
اصلا اسم برازنده تر از این نمی تونست وجود داشته باشه ....
stupid girl
یه دختر احمق که فکر میکنه همه ی آدمای روی این کره ی زمین خوبن ... همه قابل اعتمادن ... هر کس رو میبینه بهش اعتماد میکنه ...
بابا بسه دیگه کی میخوای بزرگ شی تو ؟؟؟
خدایا تو میبینی من چه قدر ساده ام ؟؟ من نمیتونم بنده های خوبتو از بنده های بدت تشخیص بدم
خودت مواظبم باش
زنده شدن یک خاطره
ولی ای کاش نمیومدی یکم سخت کردی باز فراموش کردنت رو ...
نمیخواستم باهات اونقدر سرد حرف بزنم . ولی مجبور بودم به دلم بفهمونم که حق نداره دوباره نرم بشه .
توهم حق نداری هر وقت دلت خواست بری هر وقت دلت خواست بیای .
اینجا قانون داره .
الان هم فقط برام خاطره ای و دیگر هیچ ...
دوباره برگشتم سر خط :)
آرزو
دیشب دیدم که تو چند ثانیه آرزومو براورده کردی ...
چرا پس آرزوهای دیگم دارن خاک میخورن ؟؟ به خاطر رفتارامه ؟؟ از اینکه انقدر لوس و ننرم ناراحتی ؟ به خاطر اینکه همیشه مغرور و خودخواه بودم ؟؟
خدایا مگه نباید آرزو های بزرگ داشت ؟؟ من یه عالمه آرزوی بزرگ دارم اما احساس میکنم دارم مدام ازشون فاصله میگیرم ... دارم به یه آدم دیگه کمک میکنم تا زخماشو خوب کنه اما خودم بیشتر از اون زخمیم ...
خدایا ولی فقط تو میتونی زخمای منو خوب کنی ...
این داستان : طبع بلند
امروز تو مترو داشتم به آدما و زندگیم فکر میکردم ...
دست فروشا هرکدوم میومدن و با صدای بلند جنسشون رو میفروختن ... سرم درد گرفته بود ...
آدم بعضی وقتا از چیزایی که میبینه دهنش باز میمونه ... از وسایل هایی که میفروشن تا روش های فروش عجیب و غریبشون ...
نکته ی ایمنی : دیدن هر چیزی تو مترو امری کاملا طبیعی به شمار میاد پس آرامشتون رو حفظ کنید :)
خوب داشتم میگفتم بله دیگه یکی از مسافر ها میخواست یه وسیله ای رو بخره اما خوب پول نقد همراهش نبود و فروشنده ی اون وسیله هم POS (از اینایی که کارت میکشن ) نداشت یه فروشنده ی دیگه همون نزدیکی بود که داشت و میتونست برای این خانوم کارت بکشه و کارشو راه بندازه ...
خیلی برام جالب بود چون کارتو کشید اما اون مقدار کمی که برای مالیتش بود رو هم خواست که متاسفانه شاهد یه صحنه هایی بودیم :))
چندتا ایستگاه بعد وقتی قطارمو عوض کردم یه پسر کوچیکی بود حدودای 10 سال شایدم کمتر که آدامس میفروخت یه خانومی هم به اصرار بچش پسر رو صدا کرد تا آدامس بخره اما هزارتومنی نداشت و به سمت پسر اسکناس 5 هزار تومنی گرفت ... پسر هم پول خورد نداشت و از هرکس تو واگن پرسید خرد نداشتن بعد هم آدامس رو داد به بچه ی اون خانوم و مدام اصرار میکرد که اشکالی نداره این آدامس رو بگیرید هر وقت منو باز تو مترو دیدین بهم پولشو بدین ...
داشت میرفت که مردمی که تو واگن بودن تحت تاثیر رفتار بزرگمنشانه ی این پسر قرار گرفتن و شروع کردن تو کیفاشون دنبال پول خرد که یه هو نصف واگن پول خرد دار شدن
شاید تمام این اماجرا ها حداکثر تو نیم ساعت جلوی چشمام اتفاق افتاد اما یه عالمه درس گرفتم ...
کسی که حاضر نشد از پول کم مالیات دستگاه pos بگذره و اون بلوا ها اتفاق افتاد تا یه پسر کوچولو که با طبع بلندش و با وجود اینکه از ظاهرش مشخص بود چه قدر فقیره و حتی فروختن یک آدامس میتونه بهش کمک کنه انقدر به نظرش پول تو چشماش ناچیز و بی ارزشه ... و از همه مهم تر مردمی که خودشونو به کوچه ی علی چپ میزنن و براشون مهم نیست کار کسی رو راه بندازن ... وقتی زحمتش فقط در حد اینه که دستشونو چند درجه تکون بدن تا پول خوردشونو پیدا کنند ... اما فطرت انسانی تو وجودشون هنوز هست و با یه جرقه ی کوچیک شعله ور میشه ...
اگه اون پسر انقدر با ادب و با قلب بزرگ مهربونش از پول اون آدامس نمیگذشت شاید مسافرای اون قطار یه روز دیگه رو با غفلت زندگی میکردن ...
اتفاق کوچیکی بود اما درس بزرگی ازش گرفتم ...
ای خدای مهربون خودت شاهد قلب بزرگ اون بنده ی کوچیکت بودی خودت کمکش کن تا به جای کار کردن تو مترو بچگی کنه ... بازی کنه ... درس بخونه ... نه اینکه از الان مدام به فکر پول و خرج باشه .. خودت دست خودش و خانوادش رو بگیر ...
آمین
واکنش های زنجیره ای :)
از اون موقع ها هر وقت سر راهم نون میبینم میزارم یه گوشه تا لگد نشه ... هر وقت اعلامیه فوت کسی رو میبینم فاتحه میخونم حتی اگه نشناسمش ... هر شب قبل از خواب آیت الکرسی میخونم ... سعی میکنم بدون داشتن چشم داشتی محبت کنم ... از چیزایی که دارم ببخشم .... و به دل نگیرم ....
خواهر و برادرم همیشه مثل کوه پشت سرم بودن و حمایتم کردن ... شاید دلیل اصلی لوس بودن من همینه ... داشتن بهترین خواهر و برادر دنیا ... انقدر محبت ازشون دیدم محبت کردن رو یاد گرفتم ...
وقتی بچه بودم و با مامام سوار اتوبوس شدیم دیدن دختری که از جاش بلند شد و صندلیش رو به خانم مسنی که استاده بود داد ازش یاد گرفتم که هروقت آدم مسنی ایستاده بود جام رو بهش بدم ....
یا وقتی میدیدم مادربزرگم به کسی کمک کرد و پول قرض داد یاد گرفتم که اگه میتونم کمک کنم ...
همیشه برام عجیب بود دیدن آدمایی که کلک میزنن ... هیچ وقت بلد نشدمم به کسی کلک بزنم ... هیچ وقت دلم نمیخواست یه چیز رو به زور داشته باشمش وقتی برای من نبود ...
تازه فهمیدم رفتارهاشون چه قدر روی من تاثیر داشته ... ما آدما میبینیم و یاد میگیریم ... هر چه قدر تعداد آدمای مهربون بیشتر بشه کسانی هم که ازشون یاد میگرند بیشتر میشه ... نه فقط از خانوادمون ... حتی با دیدن رفتار مهربونانه و خوب یک آدم غریبه اون رفتار انقدر به دلمون میشینه که میخوایم ما هم همون کارو انجام بدیم ....
به خاطر همین همیشه فکر میکنم وقتی آدمای خوب زیاد بشن آدمایی که ازشون یادمیگیرند خیلی خیلی زیادتر میشن ... و همون آدما به آدمای دیگه یاد میدن ... و در آخر ما میتونیم تو یه جای قشنگ تر با آدمای بهتر زندگی کنیم